Monday, January 30, 2023
far far from home
Friday, August 20, 2010
دوباره
می خوام یه دوربین جدید بخرم. شاید اینجا رو فتوبلاگ کنم
Saturday, February 25, 2006
Sunday, December 18, 2005
Monday, February 28, 2005
بوينگ، بوينگ، بوينگ، بوينگ... يك جاده ی خالي، يك فنر تنها، كه به كف كفش من چسبيده.
بوينگ، بوينگ، بوينگ، بوينگ... تنها صدايي كه در طول جاده ميشنوم صداي اين فنر است و صداي قدم برداشتن خودم... بوينگ، بوينگ؛ در جلو، جاده بيانتها؛ در عقب، حتي مبدأ هم ديگر معلوم نيست؛ و دشتي كه در هر سو گسترده شده... مقصد، خانه؛ خانه، در انتهاي جاده؛ جاده، كشيده شده تا افق.
بوينگ، بوينگ، بوينگ، بوينگ؛ خطهاي سفيد، غير ممتد؛ خطهاي سفيد، تكهتكه؛ خطهاي سفيد مرا در جاده به پيش مي برند.
تاپبوينگ، تاپبوينگ؛ تنها صداي جاده... و به پيش ميرويم.
بوينــــــــــــــــــگ؛ فنر از كفش من جدا ميشود و مي افتد.
تاپ، تاپ، تاپ، تاپ؛ تنهاي تنها در جاده به پيش ميروم؛ جاده، كشيده شده تا افق...
برای تو، که هنگامِ خواندنِ این سطر ها، نمی دانی این ها را برای تو نویسانده ام.
این یک موج است. یک موج از امواجِ متلاطمِ فکرت.
و من سه موج دارم. موجِِ عشق ام. موجِ زندگی و موجِ درس.
و هر موج تشکیل شده از موجک های کوچکتر که هم سو می روند.
و عجیب این است که چیزی از موجِ من با چیزی از موجِ تو هم سان بوده است.
و این نزدیکیِ عجیبی بود. و من فکر می کردم این نزدیکیِ ترسناک، می تواند گره گشای بعضی مشکلات باشد.
و من 18 سال دارم. و سه موج برای تمامِ 18 سال ام کافی است.
و تو متلاطم ای. به اندازه ی موجک های ذهنِ نا آرام ات...
و من حرف می زنم تا شاید درونت آرام بگیرد.
و تو فکر می کنی که حلوتِ تنهایی ات را زیرِ پا گذاشته ام.
و من تنهایی را مقدس می دانم.
هرگز به حریم تنهایی ات پا گذاشته ام؟
فکر می کنی قادر ام بر خواسته ی دوستی پا بگذارم و چیزی را بدانم که نمی خواهد؟ چیزی را بطلبم که نمی خواهد؟ پا در کاری بگذارم که شخصی می داندش؟
فکر می کنی از من ساخته است؟
من را نشناخته ای.
تا به حال نه از من شنیده ای؟
می دانی چرا؟
من اگر قادر بودم نه بگویم الآن هیچ کدام از این بحران ها را نداشتم.
اما من یک جایی در این 18 سال، مخالفت را گم کرده ام.
و فطرت ام (یا هرچه تو نام اش می دهی.) نمی گذارد کاری بر خلافِ میل طرفِ مقابل ام انجام دهم.
اگر بدون اینکه بدانم یا بخواهم به خلوت تنهایی ات پا گذاشته ام، مرا ببخش.
این تنها جمله ایست که برای جبران خطاهایم می دانم.
کاش خطا از درون ام رخت بر می بست....
Tuesday, February 01, 2005
.:: تفاوت عاشق بودن و کسی را دوست داشتن ::.
بین کسی که عاشق شده است و کسی که تنها شخصی را دوست دارد تفاوت هایی است.
۱. هنگام دیدن کسی که عاشق او هستید تپش قلب شما زیاد شده و هیجان زده خواهید شد.
۲. هنگامیکه عاشق هستید زمستان در نظر شما بهارست.
۳. وقتی که به کسی که عاشقش هستید نگاه می کنید خجالت می کشید ولی هنگامی که کسی را دوست دارید به او نگاه می کنید لبخند عاشقانه می زنید.
۴. وقتی در کنار معشوقه خود هستید نمی توانید هرآنچه در ذهن خود دارید بیان کنید. اما در مورد کسی که دوستش دارید شما توانایی آن را دارید.
۵. شما نمی توانید به چشمان کسی که عاشقش هستید مستقیم و طولانی نگاه کنید ولی می توانید در حالی که لبخند بر لب دارید مدت ها به چشمان فردی که دوستش دارید نگاه کنید.
۶. وقتی معشوقه شما گریه می کند شما نیز گریه خواهید کرد ولی در مورد کسی که دوستش دارید سعی به آرام کردن او دارید.
۷. وقتی احساس عاشق بودن و درک آن از طریق نگاه است اما درک دوست داشتن از طریق شنوایی است.
۸. شما می توانید یک رابطه دوستی را پایان دهید. اما هرگز نمی توانید چشمان خود را بر احساس عاشق بودن ببندید جرا که حتی اگر این کار را بکنید عشق همچنان قطره ای در قلب شما برای همیشه باقی خواهد ماند.
Saturday, January 22, 2005
Saturday, December 11, 2004
آنان که از نژاد روان های نژاده اند هیچ چیز را رایگان نمی خواهند، بالاتر از همه زندگی را.
اما آن که از شمار غوغاست رایگان می خواهد زیست. لیک ما که از آنان نیستیم، در برابر ِ این که زندگی خود را به ما بخشیده است، همواره در اندیشه ی آن ایم که از همه بهتر کدام چیز است که در برابر به او توانیم داد!و براستی، چه بزرگوارانه سخنی ست این که گفته اند: "ما همان پیمانی را که زندگی با ما بسته است، همان پیمان را با زندگی نگه می داریم!"
آنجا که لذت نمی توان داد لذت نمی باید طلبید؛ و لذت را نمی باید طلبید!
زیرا لذت و بی گناهی شرمگین ترین چیزهایند و نمی خواهند کسی در طلبشان باشد. آنان را باید داشت. اما گناه و درد را همان به که بطلبند!
Also Sprach Zarasthustra
چنین گفت زرتشت
در باب لوح های نو و کهن 5
Tuesday, November 30, 2004
it would take much more than this to break a love so strong, a foundation...
time can say where the road goes...
ehsas mikonam tooye chahi oftadam,
sai daram tanhaii azash biroon biam
vaghty az oon chah biroon biam shayad oon bala bashi,
shayad ham na
amma bayad az in chah biroon biam...
man mitoonam chon mikham.
zendegie man ye gardanband e sangi nist ke shekaste she....
man mitoonam...
Tuesday, September 07, 2004
خوابيدن توی چادر کنار دريا احساس خوب و غمناکی برام داشت...
من شمال بودم و دوباره اسمتو رو ماسه ها نوشتم.
و ... با لگد اسمتو از رو ماسه ها پاک کرد...
و من هنوز دوستت دارم.
و من هنوز شب ها خوابت رو می بينم.
و من تحمل می کنم.
ديگه کنارت نمی مونم. چون اينطور خواستی ازم.
اون جسدی که رو آب ديدم شبيهِ تو بود...
اين يعنی تونستم تو رو تو وجودم بکشم؟
آخه بعد که دوباره نگاه کردم جسدی رو آب نبود...
اما خوابت رو می بينم و به يادتم.
شايد اين نيز بگذرد...
سعی می کنم تنهايی دوست داشته باشم برم پشت اون مِه ها.
تنهايی. بدونِ تو. عزيزم دارم سعی می کنم باور کنم که ديگه رفتی...
دارم سعی می کنم ياد بگيرم بدونِ تو زندگی کنم.
سعی می کنم وقتی مردم چيزی بهم می گن ديگه گريه ام نگيره.
ديگه از حرفای زشتشون غصّه ام نشه...
سعی می کنم به نبودنت عادت کنم. عادت کنم که هرجا ميرم يکی يه چيزی بهم بگه. آخه کنارِ تو امنيت داشتم. اما الآن امنيت برام فقط همون چاقوييه که هميشه از ترس هرجا ميرم تو مشتم فشار ميدم...
اما مقابلِ هيچکس دفاعی برا خودم ندارم.
حتی اون آشغال هايی که تو تاکسی که می شينم آزارم ميدن و من هيچ جوری نمی تونم از دستشون خلاص شم.
نمی دونی چقدر می ترسم وقتی که دارم از پله های پل بالا ميرم و می بينم هيچ کس رو پل نيست و دو نفر صدام می زنن و دنبالم می دون.
نمی دونی زندگی بدونِ تو چقدر ترسناکه...
زندگيم شده فرار. شده دويدن از دست پسر های آشغالی که همش می خوان باهام دوست بشن. تو می دونی که من هيچوقت (لااقل آگاهانه) سعی در جلبِ توجهِ ديگران نداشته ام.
می دونی که آرايش هم نمی کنم.
حتی لباس های تابلو و جيغ و تنگ هم نمی پوشم.
نمی دونم چيه که اين همه دنبالمن و اکثر هم عوضی...
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم...
پنجشنبه، 22 مرداد، 1383
ديشب بارش شهابی برساووشی بود. من چون آلودگی نوری هوای تهران خيلی بالاست و خانواده خيلی خسته(!) بعد از چند دقيقه تماشای آسمان غبار آلود با دوربين با خيال راحت خوابيدم!
هيچ يادت هست يک سال پيش؟
شايد به زودی فراموشت کنم. اين روزها دلم برايت تنگ نمی شود.
از دروغ هايم خنده ام ميگيرد.
اما اگر تو می خواهی تا هرروز می گويم که دلم ديگر برايت تنگ نمی شود.
و ديگر به تو فکر نخواهم کرد.
چقدر لرزانی. دمی دست بر تکيه گاهی بگير تا آرام شوی...
عنوان رو بر ميدارم. مگه چه فرقی می کنه؟ -------------> بدون عنوان.
من تنهایم.
بسیار تنها.
قادر به برقراری ارتباط با همسن و سال های خودم نیستم.
حتی ایجاد رابطه با بقیه هم برایم سخت است.
دوستان کمی دارم.
و نیاز به حفظ این دوستان کم دارم.
اشکالات زیادی در آن ها می بینم.
اما چون تنهایم چشمانم را به آنها می بندم.
تنها بودن بدترین زجريست که در زندگی ام کشيده ام.
و من که تمام ترانه های زندگی ام را به پای گربه ی کوچکی که داشتم ريختم.
حال تنهايم...
و من قادر نيستم که به کس ديگری دل ببندم.
من قادر نيستم لحظه هايم را با کسی جز او قسمت کنم.
و او بهانه ای بود برای ترانه هايم. و من نمی دانستم. حال که از دستش داده ام می بينم که چگونه چشمه ی ترانه خشک است و بهانه ی قصه خالی...
تو به من اميد می دادی. چنانکه هنوز تنها اميدم هستی. و من چگونه قادر باشم تا با ديگری اينگونه با اميد زندگی کنم؟ هيچ به اعترافات يک دلقک فکر کرده ای؟ دلقکی که قادر نبود جز با جفت خودش با کس ديگری باشد؟ من به تو نياز دارم. من قادر نيستم همسر کس ديگری باشم. حتی دوست دختر! من در درونم احساساتی دارم که مرا به تو متعلق می کند. و شايد اين ظلمی باشد در حق تو و من، اما من اين تعلق را با تمام وجود احساس می کنم.
اينکه می خواهم لحظات بيشتری با دوستانم باشم برای اين است که آن ها را از دست ندهم. من از تنهايی می ترسم. و حال. حال که بيش از يک ماه است هيچ کدام از دوستانم را نديده ام، احساس تنهايی می کنم.
حقيقت اين است که جمع خانواده قادر نيست احساس تنهايی را در من از بين ببرد...
و من حال که اينگونه تنهايم. می خواهم هرچه بيشتر در اين تنهايی فرو بروم. فرو بروم تا غرق شوم. و وقتی در سکوت و تنهايی غرق شدم ديگر چيزی از من باقی نخواهد ماند...
حرف های احمقانه می زنم! هرچه باشد در گرمای خرماپزان آدم ميزند به سرش!
پسرک. دلم برايت تنگ شده...
شايد اين ها را نخوانده رها کنيد بهتر باشد. هذيان های دل غصه دارم بود...
You
اين شعر نيست. ترانه هم نيست...
پسرک قصه هاتو با من قسمت می کنی؟
يا که يک لحظه ای حرفی برا من هديه ميدی؟
می دونی زندگی من پُر ِ لحظه های شادِ.
اما انگار يه حرفی قصه ای ترانه ای کم مياره.
قصه تورو می تونم تا ته دنيا بخونم.
اما شايد اين روزا تو رو تنها بذارم.
تو خودت خواستی. نخواستي؟
که من بجنگم تا ته دنيا برای زندگی
من می جنگم.
شايد دنيا جای قشنگی نباشه.
اما من می جنگم. برای دنيای قشنگ خودم.
من می جنگم. چون ارزش جنگيدن رو داره.
پسرک يادت مياد برات لالايی خوندم؟ يادته خوابت برد؟
آره يادمه که بعدش بيدار شدی. يادمه که برگشتی به اين دنيای لعنتی.
اما يادت مياد؟ اون روز رو. ساعت ۶ صبح. سايت سنجش؟
يادت مياد همه چی از اونجا شروع شد؟
می دونی. زندگی برا من ارزش زيادی داره.
از وقتی که اون کاغذ های قديمی رو پيدا کردم.
من نوشته بودم: صبح بخير عشق زيبا.
تو نوشته بودی: صبح بخير عشق زيبا.
من برای تو می خونم، هنوز از اينور ديوار...
Sunday, August 01, 2004
عصر ديجيتال. حرف ديجيتال. بازی ديجيتال. زندگی ديجيتال. عکس ديجيتال
زندگی خود بازی ای بزرگ است. آنقدر بزرگ که در بين بازی های ساده مان هميشه آن را می بازيم...!!!!
می خوام طبيعی باشه. از ديجيتال حالم داره به هم می خوره.... ديجيتال. مجازی. ديجيتال. مجازی. ديجيت...
Saturday, July 17, 2004
Sunday, July 04, 2004
Friday, June 18, 2004
شاید فقط یه هق هق بی صدا بمونه.
این رو اونقدر بنویس تا صفحه ات پر شه. به اندازه ی تمام زندگی.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون احتیاج به کسی ندارم. من تنهام چون خودم اینطور می خوام.
من دیگه کسی رو ندارم چون...
اینجا بر تخته سنگ.
پشت سرم نارنج زار
رو در رو دریا مرا می خواند.
سرگردان نگاه می کنم
می آیم
می روم
آنگاه در می یابم که همه چیز یکسان است و با اینحال نیست.
آسمان روشن و آبی
کنون ابر و ملال انگیز
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.
می آیم
می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام
خواب دیده ام.
عطر برگ های نارنج
چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
خواب دیده ام
اما همه چیز
یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی
کنون تلخ و ملال انگیز
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم
می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام
خواب دیده ام
عطر برگ های نارنج
چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام.
خواب بوده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست...
Tuesday, June 08, 2004
روباه به شازده کوچولو: آدمها دیگر وقت هیچ کار ندارند. آنها عادت کردند همه چیز رو حاضر آماده از دکان بخرند ولی چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. تو دکانی سراغ داری که دوست بفروشد؟
شازده کوچولو : کجای کاری؛ www.orkut.com تازه فروشی هم نیست Free !
آنتوان دوسنت اگزوپری کجایی که شازده کوچولوت رو کشتن!
Sunday, June 06, 2004
Pennies
manage the millions that will soon be flowing into your life. If you
can't manage the pennies, even though millions may come, you won't
be able to hang onto them."
Seven essential money skills:
(1) value it (2) control it (3) save it (4) invest it (5) make it
(6) shield it (7) share it.
- Robert G Allen
Monday, May 24, 2004
What Do You Want From Me?
Settle in your seat and dim the lights
Do you want my blood, do you want my tears
What do you want?
What do you want from me?
Should I sing until I can't sing any more?
Play these strings until my fingers are raw?
You're so hard to please
What do you want from me?
...
Should I stand out in the rain?
Do you want me to make a daisychain for you?
I'm not the one you need
What do you want from me?
...
Wednesday, May 19, 2004
Sunday, May 16, 2004
Saturday, May 15, 2004
Thursday, May 13, 2004
تب، هذيان، سيگار، زيتون، تب، نياز به حرف زدن، شير، موسيقي، تب، عکس، خيره شدن به تلفن، تب، تنهايي، اشک، زيتون، خدا، دعوا، اشک، غم، مرگ، احساسِ بد، دلتنگي، تب، ياهو مسنجر ِ پرمزاحم، شلوغي، نياز به خواب، تب، هاپو، نياز به نوازش، تب، بارانی که نمی بارد، زمين، شبدر، ستاره، رهگذر ِ مهتاب، بلاگ، فروغ، فلويديکا، تنهايي، تب، فحش، قهر حتی با خودم، تدي، مصطفی مستور، ارنستو چگوارا، سفر با موتور سيکلت، نمايشگاهِ کتاب، غرفه ی فروغ، تب، تنهايي، شيرينی های يادآور ِ بچگي، موسيقي، تب، فريااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد...
know when they are going to change it. Read the ERROR MESSAGE very
carefully.
Try this soon, before someone forces Google to fix its site.
1) Go to www.Google.com
2) Type in weapons of mass destruction (DON'T hit return)
3) Hit the "I'm feeling lucky" button, NOT the"Google search"
4) Read the "error message" carefully - the WHOLE page. Someone at
Google really has a sense of humor.
بر بالای کوهی. زير پايش سرزمينی پر غوغا پر آشوب جايی جنگ، ظلم و پر ز خون.
و يک پرتگاه در پيش رو. راهی که صعب و طولانيست. اما بيابان زير پرتگاه اميدش آبادانيست...
در هر رودی شوری است. فانوس هر عبوريست. شتابان چون رود تا دشت سيراب می خروشيم...
اينک چون آبشاری پر هياهو
فرو ريزيم بر آتش های هرسو
جوشيم خروشيم سازيم ويرانی ها
می رويم تا دريای جـــــــــــاویــــــــــــــــــــدان...
يه شبِِ مهتاب ماه مياد تو خواب
منو می بره کوچه به کوچه
باغ انگوری باغ آلوچه
دره به دره صحرا به صحرا
اونجا که شبا پشت بيشه ها
يه پری مياد ترسون و لرزون
پاشو ميذاره تو آب چشمه
شونه ميکنه موی پريشون
...
يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب
منو ميبره تهِ اون دره
اونجا که شبا يکه و تنها
تک درختِ بيد شاد و پر اميد
ميکنه به ناز دستشو دراز
که يه ستاره بچکه مثه يه چيکه بارون
بجای ميوه ش سرِ يه شاخه ش بشه آويزون
...
يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب
منو ميبره از توی زندون
مثه شبپره با خودش بيرون
ميبره اونجا که شب سياه
تا دَمِ سحر شهيدای شهر
با فانوسِ خون جار می کشن
تو خيابونا سرِ ميدونا
عمو يادگار مرد کينه دار
مستی يا هشيار؟ خوابی يا بيدار؟
...
مستيم و هشيار شهيدای شهر.
خوابيم و بيدار شهيدای شهر.
آخرش يه شب ماه مياد بيرون
از سرِ اون کوه؛ بالای دره توی اين ايوون
رد ميشه خندون.
يه شب ماه مياد................................
شخصی از خیابان می گذشت، از جوانکی که سر راهش بود و گریه میکرد علت ناراحتی اش را پرسید، جوانک گفت : " برای رفتن به سینما دو سکه جمع کرده بودم اما جوانی آمد و یک سکه را از دستم قاپید" سپس با دست به جوانی که کمی دورتر از آنها ایستاده بود اشاره کرد. آن مرد از او پرسید : " برای کمک فریاد نزدی ؟ " جوانک گفت : چرا و صدای هق هق او شدیدتر شد. مرد که او را با مهربانی نوازش میکرد ادامه داد: " هیچ کس صدای تو را نشنید ؟ " جوانک گریه کنان گفت نه ، مرد پرسید : دیگر بلند تر از این نمیتوانی فریاد بزنی ؟ جوانک گفت : نه! و از آنجا که مرد لبخند میزد با امید تازه ای به او نگاه کرد : " پس این یکی را هم بیخیال شو ! " این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش گرفت و با بی توجهی به راهش ادامه داد و رفت.
So, so you think you can tel,
Heaven from hell
Blue skies from pain
Can you tell a green field of a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
And did they get you to trade
Your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change?
And you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?
How I wish, how I wish you were here
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year
Running over the same old groung,
What Have We Found?
The same old fears...
پایان نامه خرگوش
جالب توجه دانشجویان محترم
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود
در همین حین، یک روباه او را دید
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود
پایان
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چی باشه
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تون داشته باشید
!اون چیزی که مهمه اینه که استاد راهنمای شما کیه
شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق يعنی همين!"
شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين!!"
I'm Standing On The Outside Of Your Shelter
بيرونِ پناهگاهِت ايستادهم و اون تو رو نگاه میکنم.
وقتی بُمبا میريزن رو سرم،
تو خيلی شيرين و گرم و امنی.
تا حالا بهت گفته بودم که نگرانتم ؟
بهت گفته بودم تو معرکه ای ؟
و رنجَم ميده دوریت ؟
بيرونِ پناهگاهِت وايسادهم، عزيز،
ولی آرزوم اينِ که تو قلبِت باشم.
شل سيلور استاين (۱۹۶۲)
شبی پسره کوچکمان يک برگه کاغذ جلو ي مادرش گذا شت.همسرم که در حال آشپزی بود دستها يش را با حو له تميزی خشک کرد و با صدای بلند نوشته را خواند.
صورت حساب:
کوتا ه کردن چمن با غچه : 5 دلار
مرتّب کردن اطاقم: 1 دلار
مراقبت از برادر کوچکم: 3 دلار
بيرون بردن سطله زباله: 2 دلار
نمره خوب رياضی : 6 دلار
جمع بدهی شما به من: 17 دلار
همسرم را ديدم که به چشما ن پسرمان نگاه کرد چند لحظه خاطراتش را مرور کرد.سپس قلم را برداشت و پشت برگه نوشت:
بابت سختيه نه ماه با ردا ری هيچ
بابت شبهايي که بر با لينت نشستم و دعا کردم هيچ
بابت تمام زحماتی که در تمام اين چند سال کشيدم تا ترا بزرگ کنم هيچ
بابت غذا نظافت و اسباب بازيها يت هيچ
و اگر تمام اينها را جمع بزنی خواهی ديد که هزينه عشق واقعی من به تو هيچ است.
وقتی پسرما ن آنچه را که همسرم نوشته بود را خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشم مادرش نگاه ميکرد گفت:"مادر دوستت دارم"
و قلم را برداشت و زير صورتحسا ب نوشت:
"قبلا به طور کامل پردا خت شده"
۱. در بسياری از ايالتهای آمريكا، مامورين پليس راه دو گالن كوكاكولا در صندوقعقب ماشينشان دارند تا در صورت تصادف رانندگی، خون را با كمك آن از جاده پاك كند.
۲. اگر تكهای از گوشت گاو را در يك كاسه كوكاكولا قراردهيد، پس از دو روز ناپديد میشود.
۳. برای تميز كردن مستراح: يك قوطی كوكاكولا را داخل كاسه توالت بريزيد و يك ساعت صبر كنيد، سپس با آب پر فشار بشوييد. اسيد سيتريك موجود در كوكاكولا لكهها را از سطوح چينی میزدايد.
۴. برای برطرفكردن لكههای زنگ از سپر آبكرم كاری شده اتومبيل: سپر را با يك تكه كاغذ (فويل) آلومينيوم مچالهشده آغشته به كوكاكولا بساييد.
۵. برای تميز كردن فساد قطبهای باتری اتومبيل: يك قوطی كوكاكولا را روی قطبها بريزيد تا با غليان كردن، آن را تميز كند.
۶. برای شل كردن پيچ و مهرههای زنگ زده: تكهای پارچه را كه در كوكاكولا خيس شده است برای چند دقيقه بر روی پيچ و مهره قرار دهيد.
۷. برای پختن گوشت ران آبدار: يك قوطی كوكاكولا را داخل ماهیتابه خالی كنيد، گوشت را لای كاغذ آلومينيوم بپيچيد; و داخل ماهیتابه بپزيد. سی دقيقه قبل از اتمام پخت، كاغذ آلومينيوم را باز كنيد، و آب گوشت را با كوكاكولای داخل ماهیتابه مخلوط كنيد تا سس قهوهای رنگ عالیای به دست آيد.
۸. برای پاك كردن چربی از لباسها: يك قوطی كوكاكولا را داخل ماشينلباسشويی پر از لباسهای چرب خالی كنيد، پودر لباسشويی اضافه كنيد و ماشين را روی دور عادی روشن كنيد. كوكاكولا به تميز شدن لكههای چربی كمك میكند.
۹. كوكاكولا همچنين بخار آب را از روی شيشه جلوی اتومبيل تميز میكند. (در مناطق سرد و مرطوب، مثل Midwest در شمال ايالات متحده آمريكا، گاهی اوقات شيشه جلوی اتومبيل از بيرون بخار میكند كه با برفپاككن پاك نمیشود. -م)
و جهت اطلاع شما:
۱. ماده موثر كوكاكولا اسيد فسفريك با pH برابر 2.8 است.
اسيد فسفريك ناخن را در مدت حدود ۴ روز حل میكند. همچنين كلسيم را از استخوانها میزدايد و عامل اصلی افزايش روزآفزون پوكی استخوان است.
۲. برای حمل محلول كوكاكولا (محلول غليظ شده)، كاميونهای حامل بايد از علامتهای ويژه ”مواد خطرناك“ كه برای حمل مواد بهشدت خوردنده در نظر گرفته شده است استفاده كنند. (يكی - دو ماه قبل يك كاميون حامل محلول غليظ شده نوشابه در سد قشلاق اطراف سنندج كه آب شرب اين شهر را تامين میكند، سقوط كرد. -م)
۳. توزيعكنندگان كوكاكولا بيش از ۲۰ سال است كه از كوكاكولا برای تميز كردن موتور كاميونهای خود استفاده میكنند.
و يك سوال، يك ليوان آب ميل داريد يا كوكاكولا؟
Tuesday, July 01, 2003
Thursday, May 01, 2003
Tuesday, July 30, 2002
ل
ا
م
آقا من تشريفمو بردم تو پرشين بلاگ!
يه مدته حال وبلاگ نوشتن نيست اما...
فعلا
راستي اين وبلاگ جديدم!
Saturday, July 27, 2002
Sunday, July 21, 2002
ل
ا
م
حال شما؟
احوالات شما؟ خوب هستيد؟ خوش مي گذره؟!!!!!
تنها اتفاق جالب اين آخريا اين بود كه آخر هفته رو رفتيم كرج! اونم با مترو!
بعدشم كه برگشتيم شب تا صبح پاي اين كامپيوتر لعنتي بودم و بعد هم نتونستم بخوابم چون مهمون داشتيم...
خلاصه تو 72 ساعت 11-12 ساعت بيشتر نخوابيدم!!!
همين ديگه، خبر ديگه اي نيست...
فعلا
Thursday, July 18, 2002
ل
ا
م
امروز كه رفته بودم اروبيك آخرش يه تمركز داشت،
گفت به يه ساحل فكر كنين،
ساحلي كه مي ديدم خيلي معمولي بود، به دريا كه نگاه كرده اون دور دورا تو افق يه جزيره ديدم، يه جزيره خيلي كوچيك...
گفت اگه آسمون رو بيشتر دوست دارين بشين يه پرنده،
و اگه دريا رو بشين يه ماهي...
اما من هيچي نمي ديدم به جز يه جزيره...
يادته اسم كي رو گذاشته بوديم جزيره؟
حتي تو هم اي ديت رو با اسم اون ساخته بودي...
...يلدا كجايي؟ من نمي تونم برا هميشه دوتا شخصيت داشته باشم... نمي خواي روحتو ازم پس بگيري؟
من لياقتشو ندارم... مي دونم كه همه عشقي كه دارم از همون روح تو دارم... من عشق ورزي بلد نبودم، اي كاش من مي مردم... تو خيلي بهتر از من بودي، تو بلد بودي چي كار كني، تو هميشه برا هر مشكل يه راه حل داشتي، تو نمي ذاشتي هيچوقت زير ناراحتي ها خفه بشم، تو همه ي بارها رو از رو دوشم بر مي داشتي...
تو عاشق بودي و از اين عشق به خدا رسيده بودي، خدا نمي خواست ديگه پيش آدم كوكي ها بموني...
تو رو برد پيش خودش...
من موندم و خاطره ات كه نمي تونستم فراموشش كنم...
يلدا دستمو بگير، من خودمو هم دارم گم مي كنم...
Wednesday, July 17, 2002
...1 ساله كه مي شناسمش، اما حالا بعد از يه سال فقط يه سوال ازش كردم كه برام خيلي مهم بود...
ازش پرسيدم واقعا دوستم داره؟
فكر مي كنين جوابش چي بود؟
!!!!!
همين. بعدشم ديسكانكت شد.
فقط يه سوال كردم ازش، اينطوري جواب داد...
تنها چيزي كه مي خواستم بدونم اين بود كه آيا اونم فقط يه كمي منو دوست داره؟
همين چند تا “!”؟...
مي دونم كه خودش هم بعضي وقتا اينجا رو مي خونه...
يلدا
Monday, July 15, 2002
Friday, July 12, 2002
Wednesday, July 10, 2002
به خوابستان خوش آمديد.
خوابستان شهر من است، ولي مال من نيست. هرکس دوست دارد، مي تواند به شهر من بيايد و تا هر وقت خواست بماند. خوابستان جا زياد دارد، و آدم ندارد.
عضويت در خوابستان ارزان است. شهريه اش گران نيست : هر لحظه! همين! ديدي ارزان است؟
خوابستان پليس ندارد، چون قانون ندارد. ولي زندان دارد، براي علاقه مندان، در روزهاي تعطيل.
خوابستان هزار رنگ است. هزار معني است. معني هم ارزان است : سيري چند صفحه. بردن آزاد است : ظرف خالي داري؟
خوابستان پر از چيزهاي خوشمزه است، براي نچشيدن، و پر از کار است براي نکردن. پر از منظره هاي تو خالي، پر از آدمکهاي گردالي. راستي دست نزن، اگر پر رنگ شوي، مي بينندت، بعد بايد جواب سلام هم بدهي.
خوابستان مرکز زياد دارد. اگر خواستي، تو هم مرکز باش. ما همه مي چرخيم، دور مرکز هم. من اين طرف ، تو آن طرف، هر کسي يک طرفي...فرقي نمي کند. همه مان مي چرخيم.
خسته شدي؟ بيا خواب ببين. اما نه خواب خودت. خواب من را ببين. وقتي من هستم، خودت را خسته نکن. من خواب زياد ديدم، به تو هم مي رسد. البته همه اش را خودم نديدم، يکي را ان ديده،همان که آن طرف است، يکي هم آن يکي، در مرکز خودش. همه اش عين هم است. باور کن، من ديدم.
وقتي بچه بودم، خوابستان کوچک بود. در خبرها ديدم، خوابستان به آسمان هفتم رسيده. يک کمي آنور تر، يک خدا خوابيده. ديروز فهميدم، فاصله يک قدم است، تا خود تخت خدا، همان که رويش خوابيده.
خوابستان خوب جايي است. من را مي فهمد. وقتي مي خواهمش هست، و قتي هم خسته شدم، چشمش را مي بندم، مثلا خوابيده. ساکت مي نشيند. تا باز بخواهمش.
خوابستان اينجا نيست. خوابستان هيچ جا نيست. اما من آنجا هستم. برو به دخترت بگو، روزي مي آيم، و برايش يک خواب مي آورم، يک خواب واقعي، که لمس هم مي شود، وقتي که نترسي.
به خوابستان خوش آمديد، باز هم برگرديد.
به ساعت 2:30:07 PM در جوار اقيانوس آرام ثبت شد
هه هه...
صدای تق تق صفحه کليد، لحظات عمرمنه که داره صفر و يک مي شه...
فقط يک آرزو دارم :
خدا کنه تعداد يکهاش خیلی بيشتر از صفرهاش باشه...يعنی ميشه؟
به ساعت 7:38:47 AM در جوار اقيانوس آرام ثبت شد
نهايت سبز ، همون لحظه اي بود که قبل از گذاشتن گوشي اسمم رو صدا زدي، و نهايت زرد همون لحظه بعدش بود که گفتي « هيچي »
«...براي درست کردن يک پتوي چهل تيکه، ترکيب رنگها رو بايد خيلي به دقت انتخاب کني. انتخابهاي درست باعث گيرايي طرح ميشن و انتحابهاي غلط رنگهاي ديگه رو هم خراب مي کنن.
هيچ قانوني براي پيروي نيست، و بايد با غريزه حرکت کني...و شجاع باشي.»
به ساعت 8:58:39 AM در جوار اقيانوس آرام ثبت شد
● بعضي وقتا آدم يه کارايي ميکنه که وقتي چند وقت ازش ميگذره و فرصت ميکنه که خارج از گود بهش يه بار ديگه نگاهي بندازه ميبينه که کارش خيلي احمقانه بوده. اما نکته اينجاست که ديگه نميشه کاري کرد. ديگه فرصت اصلاح وجود نداره. اگه ميشد که زمان برگرده و آدم دوباره فرصت تصميم گيري داشته باشه خيلي از اتفاقات بد توي زندگي ما نميفتاد.
اي کاش برنامه زندگي ما هم مثل بعضي از برنامه هاي تحت ويندوز کليد Undo داشت.
□ ساعت 4:45 PM | نورهود از وبلاگ عصيان
● داستان از اونجايي شروع شد که من و يه مورچه ميخواستيم با هم ناهار بخوريم. اميدوارم وقتي اون پايين رسيدم يه تصميم عجولانه نگيري.
مورچه خوار
□ ساعت 9:29 PM | نورهود
● اگه فکر کرديد که خواستن توانستنه. بايد بگم که اشتباه کرديد. هميشه هم اينطور نيست.
□ ساعت 9:24 PM | نورهود
صبوري كن ، صبوري كن ، صبوري .
صبوري كن ، صبوري كن ، صبوري .
صبوري كن ، صبوري كن ، صبوري .
صبو......................................
...................................
...........................
در منتهاي صبوري
به انتهاي صبوري رسيده ام .
فرياااااااااااااااااد !
از وبلاگ شب زده
وقتي تموم خوابها ديده شد
وقتي تموم صفحه ها خونده شد
وقتي تموم نوشته ها نوشته شد
وقتي تموم حرفها زده شد
وقتي تموم گريه ها از چشمها چكيده شد
وقتي تموم حنجره ها براي داد زدن پاره شد
اونوقت تازه يادت مي افته كه
كاري هست كه تمومش نكردي
كاري كه مدتهاست شروعش كردي
باز هم همون
و خداوند
انسان را آفريد
تا هر روز
بميرد
بميرد
بميرد
زندگي كند !
و بازهم
Monday, July 08, 2002
بعدا باز مي نويسم...
س
ل
ا
م
اين شيوه ي جديد منه، از سلام هميشگي خسته شدم...
راستش امروز كلي وبلاگ خوندم، اينقدري كه فقط باز كردنشون باعث شد اكانتي كه از من كش رفته بودم تموم بشه...
يه تيكه هايي كه خيلي خوشم اومد رو اين پايين ميذارم.
امروز كلي خودمو خفه كردم! از دختر15ساله هم خفنتر!
صبح كلاس اروبيك، قبلش هم پياده روي بودم. بعدش كلاس واليبال داشتم اما شانس آوردم كه تشكيل نشد. اومدم خونه و يه كم نشستم پاي كامپيوتر (ناقابل 3-4 ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!!) بعدش پاشدم بدون خوردن صبحانه يا ناهار رفتم بيرون. خلاصه ديدم كه تو باشگاه انقلابم. تا عصري هم استخر بودم به اين ترتيب و اگه مامان نميومد سراغم تا 6-7 بعد از ظهر همونجا مي موندم!!!!
اومدم خونه داشتم از گرسنگي ميمردم، از اونجايي كه خواهرم آشپز فوق العاده ايه هيچي نداشتيم، خودش املت خورده بود اما برا من كه نميذاره...
خلاصه با يه شيركاكائو سروتهشو هم آوردم و باز نشستم پاي كامپيوتر! 200 تا وبلاگ باز كردم و ديس كانكت كردم نشستم به خوندن!
يادم افتاد قول داده بودم شام درست كنم، پريدم يه چيزي گذاشتم و باز برگشتم جلوي مانيتور. داشتم وبلاگهاي آخري رو مي خونم كه ديدم يه بويي مياد...
- آزا خاموشش كن.
- چرا؟
(ظبتش را خاموش مي كند)
- غذا رو ميگم، سووووووووووووووووووووخت!
(خودم ميرم و خاموشش مي كنم! واقعا دلم برا اين مرغا مي سوزه كه من هميشه مي سوزونمشون...)
- حالا چي كار كنيم برا شام مهمون داريم...
، آزا شام چي درست كنم؟؟؟؟
(كله ام را توي فريزر ميكنم و دنبال سبزي كوكو مي گردم)
- كوكو سبزي بلدي؟
- ا منم داشتم به همين فكر مي كردم! من كه آشپزيم مثل تو نيست...معلومه كه بلدم!!!!!!!!!!!!!
- خب پيشنهادشو كه من دادم، شروع كن!
- ااااااااااا...
(خلاصه كوكو رو كه درست مي كنم ميرم كه آثار جرمو بشورم...)
- چرا ظرفا هنوز كثيفه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
- ...
- من نمي شورم ها
- ...
- من تازه شستم اما
- ...
- آخرين باره كه مي شورم ها
- ...
(مشغول شستن ظرفها، بويي به مشام ميرسد!)
- نننننننننننننننننننننننننننننننننههههههههههههههههههههههه
حالا چي كار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟
(به روي خودم نميارم و فقط خاموشش مي كنم)
- چه بوي خوبي مياد!
- ...(با تعجب)
اينطوري شد كه پيتزا كاليس كلي ضرر كرد چون ما قرار شد همونا رو برا شام بخوريم...
Wednesday, July 03, 2002
من نمي دونم چرا مثل دختر15ساله اين قدر خواننده ندارم، اون با اينكه الان 1ماه هم نيست كه شروع كرده اين همه خواننده داره و براش ايميل مي زنن اما من كه مثلا 6ماهه دارم مي نويسم و تازه معلم (!) دختر... هم بوده ام اصلا نظري درباره ي وبلاگم نشنيدم! بابا اصلا ايميل بزنين بگين خيلي بده، حداقل بدونم يكي به جز خودم و دختر... اونجا رو ميشناسه و شايدم ميخونه! والله حسوديم ميشه!!!!
راستي دختر... قراره شيريني بده يادتون باشه كه يه وقت سرتون كلاه نره! آخه قراره دبيرستان هم پيش خودم باشه! بالاخره قبول شد!!!!
فكر كنم سرمو بكنه كه لو دادم از بچه هاي فرزه!
آقا اين چيزايي كه اين توان نت تو جواب آدم مي نويسه خيلي به آدم حال مي ده!!! اينترنت مجاني، خيلي توپه:D!!!
ببينم من خيلي معمولي مي نويسم؟ شايد برا اينه كه خواننده ندارم...
من يه عالمه تغييرات باحال تو وبلاگم دادم اما قاط زد مجبور شدم مثل قبل بكنمش، آرشيوم هم خراب شده، نظرخواهي هم نفهميدم چه جوري بذارم يعني اصلا وقتي رفتم تو اون سايته مخم سوت كشيد چون هيچي نفهميدم!
فكر كنم بايد برم سراغ خورشيد كه يه كم انگليسي منو مثل آدم كنه!!!!!!! من وقتي يه متن مثلا 3 صفحه اي رو مي بينم، اصلا نمي تونم بخونمش چه برسه به اينكه بفهمم چي نوشته!!!!!!
فعلا
Monday, July 01, 2002
شايد هر آدم جنبه هاي منفي زيادي داشته باشه اما فقط چند تا جنبه ي مثبت به نظر من براي دوست داشتن اون آدم كافيه؛ نبايد حتمأ انگشت رو جنبه ي منفي اون آدم بذاريم و دور اونو برا هميشه خط بكشيم. شايد اون درباره ي چيزايي فكر كنه كه ما خوشمون نمياد، اما شايد خيلي چيزاي ديگه تو اون آدم باشه كه ما براي دوستي با اون كافي بدونيمش. خلاصه اينكه درسته من يه آدمي هستم كه اصلأ دنبال اينجور كارا نيستم اما دليل نداره تفاوت محيط خانوادگي اي كه يه نفر تو اون بزرگ شده، دورشو خط بكشم و بذارمش تو ليست سياه...
آره مامان، با شما بودم، مي خواستم همه ي اينا رو بخونين و بدونين چه جوري فكر مي كنم.
آره منم، دخترت، مائده...
چرا فكر مي كنين من نمي تونم بفهمم كه چه مي كنم؟
وقتي با من اونطور برخورد كردين، خيلي ناراحت شدم، درسته من اصلأ اون تيپي نيستم، درسته كه نمي خواين به قول خودتون توسط اينا منحرف بشم...
اما مامان فكر كنم اين 16 سالي كه منو تربيت كردين، خيلي چيزا ياد گرفته باشم...
شايد فكر كني هنوز ممكنه گمراه بشم، آره هركسي ممكنه گمراه بشه، حتي يه روحاني 100 ساله، حتي من، حتي ما، بابا و همه...
فقط يكي از وبلاگ هايي رو كه مي خوندم ديدي، تازه اين كه هيچي ننوشته بود، بازم ميگم نبايد اينقدر رو نكات منفي انگشت گذاشت؛
حتي جنايتكارا هم نكات مثبت زياد دارن، چه برسه به اينا!، شايد اينا در مورد خيلي چيزا جور ديگه اي فكر كنن، شايد اينا بخوان كه در مورد اون چيزا بنويسن، به من هيچ ربطي نداره، من راه خودمو ميرم، با اين چيزا مطمئن باش گمراه (!) نمي شم...
اما يه چيزي رو هم بدونين، من خودم مي فهمم كه چي كار مي كنم، الان تقريبأ 2 ساله كه با اينترنت كار مي كنم، فهميدم كه بعضي جاهاش چه محيط گندي داره، اما باور كنين حاليمه چه مي كنم. مامان، من يه چيزي دارم به اسم وجدان، يه چيزي كه نميذاره برم دنبال چيزايي كه به نظرم غلطه...
فكر كنم يه كم بزرگ شده ام و مي فهمم...
Monday, June 24, 2002
Thursday, June 20, 2002
اعصابم قاتي شد يه جورايي وقتي ديدم خورشيد اينو تو وبلاگش نوشته، اول گفتم شايد سركاريه اما وقتي زدم بره تو وبلاگ پينك فلويديش...
من چند روز نيستم و از دستم راحتين، نمي تونم فعلا حال پينك فلويديش رو به خاطر كاري كه كرد بگيرم اما بعدا پوستشو مي كنم!!!!!!!!!!!!!!
خداحافظ
Wednesday, June 19, 2002
ديروز از صبح تا آخر وقت اداري توي اداره گذرنامه الاف بودم...
اينقدر اونجا گرم بود كه هنوزم منگم!!!
راستي من چيزايي كه يه كم آدمونه است رو تو وبلاگ هواي باروني يا برگ تنها مي نويسم! آخه خوشم نمي ياد همه چيزو با هم قاتي كنم!
واي اين آلبوم نقاب قميشي چقدر خوشگله! هر كاري مي كنم نمي تونم چيز ديگه يي گوش كنم...
فعلا
Monday, June 17, 2002
Sunday, June 16, 2002
عجب هوايي داره ناكس!
اصلا انگار نه انگار اينجا همون تپه هاي قبليه!!!
آي خدا من دلم برا داووديه تنگ شده، بابا ميگه اونجا خيلي شلوغ شده، ديگه منو نمي بره!!!
من تپه مي خوام!!!!
آخه چه جوري تپه رو با پارك قيطريه مقايسه مي كنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
يكي به من بگه اينا چه ربطي به هم دارن...
فعلا
Friday, June 14, 2002
Thursday, June 13, 2002
هيچكس خيال نداره به من بگه چه جوري اين لينك هارو درست كنم؟؟؟؟
به من بگين با اون رفيق نامرد جه كار كنم...
ديگه تو بي اعتنايي رقيب نداره...
واقعا از دستش ناراحتم
اون بايد يه توضيحي برا كاراش داشته باشه...
چرا اينقدر احمقم كه نمي تونم ازش دل بكنم؟؟؟؟؟
راستي عسلي كه الان اصلا اسمت يادم نيست از افلاين هات خيلي ممنون :)
نمي دونم بعد از چند وقت باز دارم مي نويسم!!!
مهم نيست!
فعلا خدا نگهدار
Thursday, May 23, 2002
Saturday, March 02, 2002
Thursday, February 28, 2002
يه ساعت نشستم نوشتم درست وقتي خواستم پست كنم كامپيوتر هنگ كرد!
يكي نيست بگه آخه چرا قبلا نمي نويسي بعد كپي كني؟...
امروز يه عالمه كار دارم اما حال ندارم زندگي رو شروع كنم!
از خير سره اين آقاي جهانبخش يه روز تعطيلي داشتم كه با خواب نصفه نيمه ي ديشب چيزي از شنگوليم باقي نموند!
يه عالمه كار دارم بعدا شايد باز كاملش كردم...
اگه به يكي فقط با نت دست رسي داشته باشي و اون هم فقط ماهي يه بار اونم 15 دقيقه از تو يه كافي نت پيداش بشه چيكار مي كني؟
دلم خيلي براش تنگ شده...
من ديگه برم...
همش سر كلاس خوابي، كه چي؟ چون بايد وب لاگ بنويسي يا نمي دونم هزارتا كاره ديكه...
اه بازم اين ساعت زنگ زد، و اين يعني من بايد برم، بازم دير اومدم تو وب لاگ بنويسم..
واي امروز متحان فيزيك هم دارم!!!!
فعلا...
Sunday, February 24, 2002
خيلي زرنگي مي خواد كه آدم بياد و اينجا بنويسه اونم با وجود همه ي ممنوعيت ها!!!!
من نمي دونم چرا اينقدر به كار كردن من با نت گير ميدن؟
من دارم همه ي تلاشم رو برا جبران نمره هام و اصولا برا درسام مي كنم نمي دونم چرا درك نمي كنن...
من اگه نيام تو نت مي ميرم...
دارم شب بيداري ميكشم كه بي اچازه بيام نت اما هيچ كدوم از بچه هاي فرزانگان اينقدر محدود نيستن...
ديگه حوصله ندارم ادامه بدم نصف كاراي فردا يا امروز هنوز مونده اميدوارم تو كلاس خوابم نبره...
اما از وقتي تصميم گرفتم وب لاگ بنويسم خيلي خوشحالم!
زندگي راحت شده!
اااااااااااااااااه اين ساعت لعنتي زنگ زد و اين معنيش اينه كه ساعت 5 شده و بايد برم مدرسه
فعلا...
مدت زياديه كه به جمع وب لاگ خوان ها پيوستم اما خودم خيلي كم مي نويسم...
راستش وقت نوشتن رو هم ندارم، همش درس و مدرسه و امتحان و پروژه و... اينا هم از مشكلات كوچولو بودن!
تا يكي دو ماه پيش خيلي اهل نوشتن يادداشت روزانه بودم اين وب لاگ رو هم برا همين ساختم اما از وقتي كه نمره هامو ديدم ديگه از سرم افتاده!
فكر كنم هر بچه ي 15 ساله ي ديگه اي هم نمره هاي 14-13 رو مي ديد ديگه يادداشت نوشتن كه هيچي اصلا نوشتن و حرف زدن و حتي اسمش هم يادش مي رفت...
بين همه ي اون نمره هاي خراب يه چيزي خيلي مي زنه تو ذوق آدم
اونم 4-3 تا 20 كه اومدن اون وسط دارن خودنمايي مي كنن!!!!
من نمي دونم آخه نمره ي 20 از كامپيوتر مقدماتي به چه درد آدم مي خوره؟
يا مثلا انضباط 20 مي تونه نمره ي رياضي منو جبران كنه؟
اصلا نمي دونم چرا به من مقدمات تحقيق و پژوهش رو 20 دادن
اصلا ولش كن درس من به خودم مربوطه، ديگه درباره ي درسم نمي نويسم...
Wednesday, February 20, 2002
نيرويي كه مرا تا ماوراي انسانيت بالا مي برد نيرويي فراتر از هر چيز توصيف كردني
وقتي به ماه اين مخلوق عجيب نگاه مي كنم احساس مي كنم كوچكم خيلي كوچك
و وقتي با نيروي آن به آنسوي ماورا پرواز مي كنم حقيقتا در مي يابم كه اوست كه مرا آفريده
و آن هنگام تنها چيزي كه مي توانم بر زبان بياورم اين است
بسم رب السماوات والارض
I was lost in the dark, and the fear was in my heart,
All around me, the forest and the rain,
Then with the flash of a light, I saw it in the night,
I must be getting near - Saint Peter's Gate!
When I went through the door, he was standing in the hall,
An old man with a beard of shining white,
He said "I've been expecting you, let me show you to your room,"
And the took me all the way by candlelight,
And lying there on the bed, a book, black and red,
My name was written on the front in gold,
And when I opened it up, there were pictures of my life,
And a voice began to call from down below;
Nobody will get through, nobody,
Not even you, can escape the Judgement Day,
Nobody will be spared, Heaven is only there,
For the ones who satisfy them at - Saint Peter's Gate!
"Come with me" said that old man, as he took me by the hand,
"There is someone here that you have seen before,
In this room on the left, a man who did his best,
To bring joy and happiness to one and all,
But in that room on the right, a Dictator in life,
We've been waiting for him here, as you can tell,
For all the blood the he's spilled, and for all the ones he's killed,
We condemn him to eternity in Hell;
Nobody will get through, nobody,
Not even you, can escape the Judgement Day,
Nobody will be spared, Heaven is only there,
For the ones who satisfy them at - Saint Peter's Gate!"
I woke up with the dawn, there was someone in my room,
A woman like an Angel, all in white,
And then she told me "You must run, for your time has yet to come,
Get now, before they change their minds;"
And from the window I saw, a thousand or more,
Bringing that Dictator to his knees,
And his cries broke the sound of my footsteps on the ground,
As I made it to the safety of the trees;
Nobody will get through, nobody,
Not even you, can escape the Judgement Day,
Nobody will be spared, Heaven is only there,
For the ones who satisfy them at - Saint Peter's Gate!
Nobody will get through, nobody,
Not even you, can escape the Judgement Day,
Nobody will be spared, Heaven is only there,
For the ones who satisfy them at - Saint Peter's Gate!
Saint Peter's Gate!
They are waiting..........
Chris de Burgh
Who can say where the road goes,
Where the day flows?
Only time...
And who can say if your love grows,
As your heart chose?
Only time...
Who can say why your heart sighs,
As your love flies?
Only time...
And who can say why your heart cries,
When your love lies?
Only time...
Who can say when the roads meet?
That they might be -
In your heart...
And who can say when the day sleeps,
If the night keeps all your heart?
...night keeps all your heart...
Who can say if your love grows,
As your heart chose?
Only time...
enya.