Monday, February 28, 2005

برای تو، که هنگامِ خواندنِ این سطر ها، نمی دانی این ها را برای تو نویسانده ام.
این یک موج است. یک موج از امواجِ متلاطمِ فکرت.
و من سه موج دارم. موجِِ عشق ام. موجِ زندگی و موجِ درس.
و هر موج تشکیل شده از موجک های کوچکتر که هم سو می روند.
و عجیب این است که چیزی از موجِ من با چیزی از موجِ تو هم سان بوده است.
و این نزدیکیِ عجیبی بود. و من فکر می کردم این نزدیکیِ ترسناک، می تواند گره گشای بعضی مشکلات باشد.
و من 18 سال دارم. و سه موج برای تمامِ 18 سال ام کافی است.
و تو متلاطم ای. به اندازه ی موجک های ذهنِ نا آرام ات...
و من حرف می زنم تا شاید درونت آرام بگیرد.
و تو فکر می کنی که حلوتِ تنهایی ات را زیرِ پا گذاشته ام.
و من تنهایی را مقدس می دانم.
هرگز به حریم تنهایی ات پا گذاشته ام؟
فکر می کنی قادر ام بر خواسته ی دوستی پا بگذارم و چیزی را بدانم که نمی خواهد؟ چیزی را بطلبم که نمی خواهد؟ پا در کاری بگذارم که شخصی می داندش؟
فکر می کنی از من ساخته است؟
من را نشناخته ای.
تا به حال نه از من شنیده ای؟
می دانی چرا؟
من اگر قادر بودم نه بگویم الآن هیچ کدام از این بحران ها را نداشتم.
اما من یک جایی در این 18 سال، مخالفت را گم کرده ام.
و فطرت ام (یا هرچه تو نام اش می دهی.) نمی گذارد کاری بر خلافِ میل طرفِ مقابل ام انجام دهم.
اگر بدون اینکه بدانم یا بخواهم به خلوت تنهایی ات پا گذاشته ام، مرا ببخش.
این تنها جمله ایست که برای جبران خطاهایم می دانم.
کاش خطا از درون ام رخت بر می بست....

No comments: