Tuesday, September 07, 2004

شب بود. ماه کامل بود. دو عاشق دست در دست هم می رفتند. ماه آن ها را محافظت می کرد. همه چيز عجيب و عالی بود. فقط کاش از خواب بيدار نمی شدم...


عاشق شدم. دوباره. عاشق ماه. عاشق معشوقم. عاشق عشق قديميم. با مزه س نه؟
يه سال ديگه همه چيز تموم ميشه دقيقا يه سال ديگه...



به شرطی که تا يه سال ديگه زنده باشم...



خوابيدن توی چادر کنار دريا احساس خوب و غمناکی برام داشت...
من شمال بودم و دوباره اسمتو رو ماسه ها نوشتم.
و ... با لگد اسمتو از رو ماسه ها پاک کرد...
و من هنوز دوستت دارم.
و من هنوز شب ها خوابت رو می بينم.
و من تحمل می کنم.
ديگه کنارت نمی مونم. چون اينطور خواستی ازم.

اون جسدی که رو آب ديدم شبيهِ تو بود...
اين يعنی تونستم تو رو تو وجودم بکشم؟
آخه بعد که دوباره نگاه کردم جسدی رو آب نبود...

اما خوابت رو می بينم و به يادتم.
شايد اين نيز بگذرد...

سعی می کنم تنهايی دوست داشته باشم برم پشت اون مِه ها.
تنهايی. بدونِ تو. عزيزم دارم سعی می کنم باور کنم که ديگه رفتی...
دارم سعی می کنم ياد بگيرم بدونِ تو زندگی کنم.
سعی می کنم وقتی مردم چيزی بهم می گن ديگه گريه ام نگيره.
ديگه از حرفای زشتشون غصّه ام نشه...
سعی می کنم به نبودنت عادت کنم. عادت کنم که هرجا ميرم يکی يه چيزی بهم بگه. آخه کنارِ تو امنيت داشتم. اما الآن امنيت برام فقط همون چاقوييه که هميشه از ترس هرجا ميرم تو مشتم فشار ميدم...
اما مقابلِ هيچکس دفاعی برا خودم ندارم.
حتی اون آشغال هايی که تو تاکسی که می شينم آزارم ميدن و من هيچ جوری نمی تونم از دستشون خلاص شم.
نمی دونی چقدر می ترسم وقتی که دارم از پله های پل بالا ميرم و می بينم هيچ کس رو پل نيست و دو نفر صدام می زنن و دنبالم می دون.
نمی دونی زندگی بدونِ تو چقدر ترسناکه...
زندگيم شده فرار. شده دويدن از دست پسر های آشغالی که همش می خوان باهام دوست بشن. تو می دونی که من هيچوقت (لااقل آگاهانه) سعی در جلبِ توجهِ ديگران نداشته ام.
می دونی که آرايش هم نمی کنم.
حتی لباس های تابلو و جيغ و تنگ هم نمی پوشم.
نمی دونم چيه که اين همه دنبالمن و اکثر هم عوضی...
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم...

حضور
ماه کامل بود.
زيبا و جادويی بود.
رنگ شب زنده داری هايمان تا صبح که شيرين بود.
ماه کامل بود.
فقط تو نبودی...

خطای بزرگ آفرينش
خدا که تو را آفريد حتماْ می دانست چيستی!

انسان...آدم...عدم...

پنجشنبه، 22 مرداد، 1383
ديشب بارش شهابی برساووشی بود. من چون آلودگی نوری هوای تهران خيلی بالاست و خانواده خيلی خسته(!) بعد از چند دقيقه تماشای آسمان غبار آلود با دوربين با خيال راحت خوابيدم!

هيچ يادت هست يک سال پيش؟
شايد به زودی فراموشت کنم. اين روزها دلم برايت تنگ نمی شود.
از دروغ هايم خنده ام ميگيرد.
اما اگر تو می خواهی تا هرروز می گويم که دلم ديگر برايت تنگ نمی شود.
و ديگر به تو فکر نخواهم کرد.

چقدر لرزانی. دمی دست بر تکيه گاهی بگير تا آرام شوی...

عنوان رو بر ميدارم. مگه چه فرقی می کنه؟ -------------> بدون عنوان.

من تنهایم.
بسیار تنها.
قادر به برقراری ارتباط با همسن و سال های خودم نیستم.
حتی ایجاد رابطه با بقیه هم برایم سخت است.
دوستان کمی دارم.
و نیاز به حفظ این دوستان کم دارم.
اشکالات زیادی در آن ها می بینم.
اما چون تنهایم چشمانم را به آنها می بندم.
تنها بودن بدترین زجريست که در زندگی ام کشيده ام.
و من که تمام ترانه های زندگی ام را به پای گربه ی کوچکی که داشتم ريختم.
حال تنهايم...
و من قادر نيستم که به کس ديگری دل ببندم.

من قادر نيستم لحظه هايم را با کسی جز او قسمت کنم.
و او بهانه ای بود برای ترانه هايم. و من نمی دانستم. حال که از دستش داده ام می بينم که چگونه چشمه ی ترانه خشک است و بهانه ی قصه خالی...
تو به من اميد می دادی. چنانکه هنوز تنها اميدم هستی. و من چگونه قادر باشم تا با ديگری اينگونه با اميد زندگی کنم؟ هيچ به اعترافات يک دلقک فکر کرده ای؟ دلقکی که قادر نبود جز با جفت خودش با کس ديگری باشد؟ من به تو نياز دارم. من قادر نيستم همسر کس ديگری باشم. حتی دوست دختر! من در درونم احساساتی دارم که مرا به تو متعلق می کند. و شايد اين ظلمی باشد در حق تو و من، اما من اين تعلق را با تمام وجود احساس می کنم.

اينکه می خواهم لحظات بيشتری با دوستانم باشم برای اين است که آن ها را از دست ندهم. من از تنهايی می ترسم. و حال. حال که بيش از يک ماه است هيچ کدام از دوستانم را نديده ام، احساس تنهايی می کنم.
حقيقت اين است که جمع خانواده قادر نيست احساس تنهايی را در من از بين ببرد...
و من حال که اينگونه تنهايم. می خواهم هرچه بيشتر در اين تنهايی فرو بروم. فرو بروم تا غرق شوم. و وقتی در سکوت و تنهايی غرق شدم ديگر چيزی از من باقی نخواهد ماند...
حرف های احمقانه می زنم! هرچه باشد در گرمای خرماپزان آدم ميزند به سرش!
پسرک. دلم برايت تنگ شده...

شايد اين ها را نخوانده رها کنيد بهتر باشد. هذيان های دل غصه دارم بود...


"And in the early morning rain..."

Have You Ever Seen Children On A Merry Go Round?

I Found It Just When I Didn't Think Of It! So Now I Know It!!!

You

اين شعر نيست. ترانه هم نيست...


پسرک قصه هاتو با من قسمت می کنی؟
يا که يک لحظه ای حرفی برا من هديه ميدی؟
می دونی زندگی من پُر ِ لحظه های شادِ.
اما انگار يه حرفی قصه ای ترانه ای کم مياره.

قصه تورو می تونم تا ته دنيا بخونم.
اما شايد اين روزا تو رو تنها بذارم.
تو خودت خواستی. نخواستي؟
که من بجنگم تا ته دنيا برای زندگی

من می جنگم.
شايد دنيا جای قشنگی نباشه.
اما من می جنگم. برای دنيای قشنگ خودم.
من می جنگم. چون ارزش جنگيدن رو داره.

پسرک يادت مياد برات لالايی خوندم؟ يادته خوابت برد؟
آره يادمه که بعدش بيدار شدی. يادمه که برگشتی به اين دنيای لعنتی.
اما يادت مياد؟ اون روز رو. ساعت ۶ صبح. سايت سنجش؟
يادت مياد همه چی از اونجا شروع شد؟

می دونی. زندگی برا من ارزش زيادی داره.
از وقتی که اون کاغذ های قديمی رو پيدا کردم.
من نوشته بودم: صبح بخير عشق زيبا.
تو نوشته بودی: صبح بخير عشق زيبا.

من برای تو می خونم، هنوز از اينور ديوار...


هم غصه بخون با من...

هم غصه؟ هم قصه؟ هم سفر؟ همراه؟ تو؟ من؟ ما؟ نه. کسی نيست...