Tuesday, September 07, 2004


خوابيدن توی چادر کنار دريا احساس خوب و غمناکی برام داشت...
من شمال بودم و دوباره اسمتو رو ماسه ها نوشتم.
و ... با لگد اسمتو از رو ماسه ها پاک کرد...
و من هنوز دوستت دارم.
و من هنوز شب ها خوابت رو می بينم.
و من تحمل می کنم.
ديگه کنارت نمی مونم. چون اينطور خواستی ازم.

اون جسدی که رو آب ديدم شبيهِ تو بود...
اين يعنی تونستم تو رو تو وجودم بکشم؟
آخه بعد که دوباره نگاه کردم جسدی رو آب نبود...

اما خوابت رو می بينم و به يادتم.
شايد اين نيز بگذرد...

سعی می کنم تنهايی دوست داشته باشم برم پشت اون مِه ها.
تنهايی. بدونِ تو. عزيزم دارم سعی می کنم باور کنم که ديگه رفتی...
دارم سعی می کنم ياد بگيرم بدونِ تو زندگی کنم.
سعی می کنم وقتی مردم چيزی بهم می گن ديگه گريه ام نگيره.
ديگه از حرفای زشتشون غصّه ام نشه...
سعی می کنم به نبودنت عادت کنم. عادت کنم که هرجا ميرم يکی يه چيزی بهم بگه. آخه کنارِ تو امنيت داشتم. اما الآن امنيت برام فقط همون چاقوييه که هميشه از ترس هرجا ميرم تو مشتم فشار ميدم...
اما مقابلِ هيچکس دفاعی برا خودم ندارم.
حتی اون آشغال هايی که تو تاکسی که می شينم آزارم ميدن و من هيچ جوری نمی تونم از دستشون خلاص شم.
نمی دونی چقدر می ترسم وقتی که دارم از پله های پل بالا ميرم و می بينم هيچ کس رو پل نيست و دو نفر صدام می زنن و دنبالم می دون.
نمی دونی زندگی بدونِ تو چقدر ترسناکه...
زندگيم شده فرار. شده دويدن از دست پسر های آشغالی که همش می خوان باهام دوست بشن. تو می دونی که من هيچوقت (لااقل آگاهانه) سعی در جلبِ توجهِ ديگران نداشته ام.
می دونی که آرايش هم نمی کنم.
حتی لباس های تابلو و جيغ و تنگ هم نمی پوشم.
نمی دونم چيه که اين همه دنبالمن و اکثر هم عوضی...
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم
من می ترسم...

No comments: