Thursday, May 13, 2004


شخصی از خیابان می گذشت، از جوانکی که سر راهش بود و گریه میکرد علت ناراحتی اش را پرسید، جوانک گفت : " برای رفتن به سینما دو سکه جمع کرده بودم اما جوانی آمد و یک سکه را از دستم قاپید" سپس با دست به جوانی که کمی دورتر از آنها ایستاده بود اشاره کرد. آن مرد از او پرسید : " برای کمک فریاد نزدی ؟ " جوانک گفت : چرا و صدای هق هق او شدیدتر شد. مرد که او را با مهربانی نوازش میکرد ادامه داد: " هیچ کس صدای تو را نشنید ؟ " جوانک گریه کنان گفت نه ، مرد پرسید : دیگر بلند تر از این نمیتوانی فریاد بزنی ؟ جوانک گفت : نه! و از آنجا که مرد لبخند میزد با امید تازه ای به او نگاه کرد : " پس این یکی را هم بیخیال شو ! " این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش گرفت و با بی توجهی به راهش ادامه داد و رفت.

No comments: